در اتاق هتلی بین راهی در دامنه کوههای البرز، کتابخانهای شیشهای توجهم را جلب کرد. نسخه انگلیسی کتاب “سفرنامه الموت” را باز کردم: “در غروب آفتاب وارد گرمارود شدیم، صخره بسیار عظیمی، ناحیه پشت دهکده را مسدود کرده است و رودخانه الموت وقتی به این روستا میرسد، از طریق شکاف باریکی راهش را پیدا میکند. رودخانه در برابر آخرین اشعه خورشید چون مشعلی میدرخشد. خانههای مسطح ساخته شده در سراشیبی دامنه کوه، مثل اراضی کنارشان در نورآفتاب با رنگ قرمز جلوهگری میکنند”
یکی از هتلدارها از من پرسید: “فریا استارک را میشناختی؟ سال ۱۹۳۰ اومد همین هتل. یه خانوم انگلیسی، درست مثل شما” در جوابش سر تکان دادم: “استارک، یکی از دلایلی است که امروز اینجا هستم” مرد هتلدار گفت: “فکر میکنم شما هم فریا استارک باشید اما روی موتورسیکلت” سپس کتاب را با دقت از من گرفت و دوباره در کتابخانه شیشهای قرار داد.
استارک بین سالهای ۱۳۰۶ تا ۱۳۱۰ در ایران گشت و گذار داشت و طوایفی را دیدار کرد که بسیاری از آنها این روزها وجود ندارند. او با اسب، قاطر و شتر که وسایل سواری آن روزها بودند، ایران را چرخید و از طایفه بیرانوند، از شهر الشتر (چندین شب مهمان خانواده معروف حاجی کریم خان)، از شهر نورآباد (مهمان خانواده معروف سالاری قلعه کفراج) و از دیگر مناطق لک نشین کنگاور، هرسین، کرمانشاه، بیستون و… بازدید کرد اما من با موتورسیکلت از رشته کوههای البرز بهعنوان بخشی از سفرم به دور ایران عبور کردم؛ بیش از سه هزار مایل از مرز ترکیه تا بیابانهای جنوب.
من مدتهای مدید ستایشگر جهانگردان بریتانیایی بودم که ایران را میگشتند و حالا خودم طعم تجربه آنها را از نزدیک حس میکردم، گشت و گذار در جغرافیایی متنوع و باورنکردنی. چیزی که بیش از همه درباره استارک مرا مجذوب میکرد، بیتکلفی او در سفر بود. هرجا که قافله و تقدیر او را میبرد، او هم به آن تن میداد. انگار که افسار سفرت را رها کرده باشی، هرجا که مرکوب پا بگذارد، خوش است. من را هم تقدیر به این سو و آن سو میبرد، هرجا که چرخهای موتورسیکلتم ترمز کرده و هرجا که لبخندهایی گرم و مهربان مرا دعوت کنند، لبخندهایی که آنقدر در سفرم به ایران بیشمار بودند که وصفشان ممکن نیست. اینجا میزبانهای مهربان، اتاقهای راحتی را برایم فراهم میکردند تا استراحت کنم.
استارک، ۸۰ سال پیش در همین مسیری قدم گذاشت که من امروز طی میکنم، مسیری که آن روزها سختتر و خطرناکتر بود. استارک بهعنوان یک زن اما در ایران هیچگاه صحبتی از ناامنی به میان نیاورد. در تصورات من، او همیشه زنی خندان به نظر میآمد که راههای تاریخ را طی میکرد، همان حسی که من با یک موتورسیکلت تجربه کردم. توصیفی که در هتل از کتاب استارک خواندم، حالا اینطور است: “گرمارود یا گرماب رود، تقریبا نقطه پایان الموت است؛ روستایی که در گذشته یکی از گذرگاهها و راههای مال روی قزوین به مازندران بوده و درحالحاضر، بیش از ۳۵۰ خانوار در این روستا زندگی میکنند که شکل زندگی بیشتر آنان به صورت ییلاق قشلاقی است”
دامنههای جنوبی البرز به تهران منتهی میشود. مسیرهایی که امروزه مدرن هستند. پیستهای اسکی، اقامتگاههای تفریحی و مکانهایی برای تجربه زندگی لاکچری و مدرن امروزی اما درههای منزویتری هم در گوشه و کنار پیدا میشوند که تغییرات زمانه را به چالش کشیدهاند.
آنها از دوران استارک تاکنون، تغییری به چشم ندیدهاند. برای یک موتورسیکلت سوار، البرز با مسیرهای خاکی، آبشارهایش و عقابهایی که بالای سنگهای سیاه و دندانهدار و قلههای پوشیده از برف پرواز میکنند، مانند یک بهشت است. استارک، روزهای این دره را در زمان رضاشاه دید، حالا من در دوران پس از انقلاب اسلامی اینجا هستم؛ در دورانی که رسانههای خارجی چهرهای مخدوش از ایران ارائه میدهند اما من میتوانم کتاب راهنمای چند جلدی از مساجد، محلهای تاریخی، باغها و تجربیات زیبایم در ایران را بنویسم، سفری ساده با یک موتورسیکلت در آغوش مهربان مردمی با فرهنگ و سنتهایی ناب.
میتوانم لیستی طولانی از عطرها و طعمهایی متنوع فراهم کنم که از شمال تا جنوب ایران مزه کردم و هیچ جای دیگر تجربه نکرده بودم، غذاهایی که مردمانی مهربان با لبخندهای گرمشان به من تعارف میکردند. از روزی که ایران را ترک کردم، مطمئن بودم این آخرین سفر من به ایران نیست، ایران سرزمینی است که هرچقدر عمیقتر آن را بکاوید، بیشتر و بیشتر شیفتهاش میشوید.